سرزمین من آخرین مطالب
چشمهایی به رنگ دریا (قسمت 6) همه جا پوشیده از گل و سبزه بود و تازه اینجا بود که فرهاد فهمید در جنوب بهار همان فصل زمستان است. یکی از مهمانسراهای شهر را برای اقامت برگزید وچند روزی را در آنجا استراحت پرداخت. عصر یکی از همان روزها که دلش از یکنواختی مهمانسراگرفته و تنهایی خسته اش کرده بود تصمیم گرفت گشتی در شهر بزند .یکی از خیابانهایی را که به ساحل منتهی می شد درپیش گرفت در شهر قدم می زد و به مردمانی که فارغ از هیاهوی درون او مشغول زندگی روزمره خود بودند غبطه می خورد.وقتی که به کنار دریا رسید خورشید داشت آماده استراحت می شد تا روزی دیگری را نورانی نماید . دیدن این منظره و کشتیها و افرادی که در حال رفت و آمد بودند برایش تازگی داشت . این اولین بار بود که فرهاد دریا را از نزدیک میدید. تخته سنگی را در گوشه ای خلوت پیدا کرد . صدای موجها که به سمت ساحل می امدند با صدای ناخدای پیری که گوشه ای نشسته بود و با صدای دلنشینش شروه های جنوبی را برای دلش میخواند سمفونی بسیار زیبایی را خلق می کرد . چقدر هم این شعرها به دل فرهاد می نشست : چو آید فکر یار اندر ضمیرم بسوزد خرمن ماه از نفیرم نه فایز پیر عمر، از ماه و سال است غم هجران جانان کرده پیرم بتا چشمت مرا از پای درآورد سر زلفت بلاها برسر آورد خدا داند رخ آتش فشانت بیادم آفتاب محشر آورد
فرهاد که گویی شنیدن این اشعار آرامشی ناشناخته را برایش به همراه داشت چشم به دریا دوخته بودکه چگونه خورشیدرا در درون خود در دورست ها جای می داد . فرهاد موج ها را میدید که با چه شتابی خود را به ساحل می رساندند و نیامده مجبور بودند دوباره به دل دریا بازگردند . به سرخی خورشید خیره شده بود که چگونه مغلوب تاریکی میگشت اما این پایان کار نبود و روز دیگر و مبارزه ای دیگررا خبر می داد . هوا دیگر تاریک شده بود ومجالی برای ماندن نبود فرهاد هم بلند شد و راهی مهمانسرا گردید در حالیکه احساس میکرد اندکی آرامتر از روزهای گذشته شده است . روز بعد نیز تا به خود آمد خودش را کنار ساحل دیدو روزهای دیگر و اینگونه بود که احساس کرد هیچ جای دیگر ی غیر اینجا برایش آرامش به همراه ندارد .زمانی به خود آمد که احساس کرد دلبسته به این ساحل و این دریا شده است . هرکجا که بود هنگام غروب خودش را به ساحل می رساند و بر روی همان تخته سنگ همیشگی آرام میگرفت و به دور دست ها خیره می شد آرزومیکرد که ایکاش او نیز می توانست همچون امواج خروشان خودش را به دریا بسپارد،جزئی از آن دریای خروشان باشد و درآن فانی و باقی شود . دریا را دوست داشت چون مطمئن بود دیگر این یکی را کسی نمی تواند ازاو بگیرد . یک ماه از آمدن فرهاد به این شهر می گذشت و در این مدت حسابی با زندگی در اینجا و بویژه دریای زیبایش دمخور شده بود . یکی از روزها متوجه شد که پس اندازی که از کار قبلی برایش مانده رو به اتمام است . نه بدون پول و سرمایه میتوانست اینجا بماند و نه دلخوشی به بازگشت به شهر خودشان و دل کندن از دریا داشت . فرهاد عاشق دریا شده بود و همه انتظارات و رویاهای بر باد رفته اش را گویی اینجا به دست آورده بود او شبنم را بخاطر اندیشه های غیر انسانی اطرافیانش از دست داده بود اما هیچ کس نمی توانست او را از دریا جدا سازد این بود که تصمیم گرفت به هر قیمتی شده در این شهر برای خودش کاری دست و پا کند . روزها در جستجوی کار بود و غروبها خودش را به ساحل می رساند . سرانجام تجربیات کاری گذشته اش به فریادش رسید و در شرکتی مشابه شرکت قبلی و بخاطر همان تجربه ای که اندوخته بود مشغول بکار شد . حضورش در شرکت جدید و ارتباط با افراد گوناگون باعث شده بود تا حدودی از درون خود فاصله بگیرد اما به هر ترتیبی بود غروبها خودش را به ساحل میرساند تقریبا همه مردم آن منطقه تخته سنگی را که گوشه ای قرار گرفته بود متعلق به فرهاد می دانستند . به خاطر اینکه خانواده اش هم نگران نباشند به آنها اطلاع داد که کارش به این شهر منتقل شده و باید اینجا بماند . درآمدحاصل از کار درشرکت که ضامن بقاء فرهاد در این شهر بودو خطر اخراج دوباره و بی پولی و اجبار به خروج ازاین شهر همه دست به دست هم داده بود تا به فرهاد برای کار کردن انگیزه ای مضاعف ببخشد به طور مرتب سر کار حاضر بود و امورات محوله را به نحو احسن انجام میداد .همه ی این موارد باعث خوشحالی آقای بصیرت رئیس شرکت که مرد دنیا دیده و با تجربه ای بود شده بود اما همیشه از این که میدید این کارمند تازه اش غم عمیقی در چهره پنهان دارد فکرش را به خود مشغول کرده بود . روحیه تعامل و حس علاقه مندی به همکار باعث شد تا یک شب آقای بصیرت فرهاد را خانه اش دعوت نماید تا هم بیشتر با خصوصیات اخلاقی کارمندش آشنا شود و هم شاید بتواند گره ای از کار او بگشاید . برای فرهاد تنهایی و با خود بودن از هرچیزی باارزش تر بود اما به خاطر احترامی که برای آقای بصیرت قائل بود نتوانست دعوت او را رد نماید و ناچارا شب را به منزل او رفت . خانواده آقای بصیرت هم مثل همه جنوبیها خونگرم و مهمانواز بودند . برخوردشان برای فرهاد تازگی داشت زیرا صفا و سادگی و صداقت در آن موج میزد . آن شب آقای بصیرت و فرهاد از هر دری باهم گفتند تا اینکه آقای بصیرت از فرهاد دلائل اندوه و ناراحتی اش را سئوال نمود . فرهاد که مدتها بود با کسی حرف نزده و رازش را درون خود نگه داشته بود احساس نمود که به همدمی نیاز دارد و چه کسی بهتر از آقای بصیرت ، این بود که مانند فرزندی که با پدرش دردل نماید همه مسائلی راکه برایش اتفاق افتاده بود برای آقای بصیرت بازگو نمود .آقای بصیرت که اشک را در چشمان فرهاد میدید حالا به خوبی می دانست که فرهاد چه روزهای سختی را پشت سر نهاده است سعی نمود تا با حرفهایش تسکین دهنده قلب او باشد . آن شب با فرهاد خیلی حرف زدو از این که میدید حرفهایش تا اندازه ای آرامش را برای فرهادهمراه داشته و بارقه هایی از امید به زندگی را دردل او بارور نموده خوشحال شد . رفتارهای دلسوزانه و پدرانه آقای بصیرت که تلاش میکرد شوق زندگی را درون فرهاد زنده نماید تا حدودی اثر گذار بود . فرهاد نیز به خاطر محبت هایی که از آقای بصیرت می دید تلاش میکرد محبت های او را با کار مطلوب و حضور موثر در شرکت جبران نماید . ماههای آخر زمستان بود . اما همه جا بهاری بود. بهار برای فرهاد هم خوشایند بود و هم دلگیر . بهار فصل شبنم بود و دانه های مروارید گون آن که صبح ها سر و صورت گلها و علفها بهاری را شستشومیداد و نوازش می کرد . بوی بهار همه جا را پر کرده و عشق بهار همه را به تکاپو واداشته بود . بهار به دریا هم طراوت و شادابی دیگری بخشیده بود و فرهاد همه آنچه را که میخواست در دریای خروشان می یافت اما همیشه احساس می کرد چیزی کم است . چیزی که نبودش برابر بود با همان اندوه شیرین . آمدن بهار انگیزه فرهاد را هم بهار ی کرده بودسخنان آقای بصیرت او را به زندگی امیدوار نموده بود اکنون تصمیم داشت به جای آنکه در گوشه ای بنشیند و حسرت گذشته را بخورد آنقدر در زندگی پیشرفت نماید و به آنان که غرورش را شکسته بودند بفهماند که هیچ چیزی از آنها کمتر نداردو او نیز می تواند با اراده مصمم خود پله ترقی و پیشرفت را طی نماید . .این بود که در اولین گام تصمیم گرفت ضمن کار در شرکت به تحصیلاتش ادامه داده و مراتب بالاتر علمی را به دست آورد.آن روزی که خبر موفقیتش در کنکور و پذیرش در مقطع دکترا را به آقای بصیرت داد بیشتر از همه هم خود آقای بصیرت شادمان بود . دو سال بود که فرهاد وارد این شهر شده بود . در این مدت با کمک آقای بصیرت توانسته بود گاهمای بلندی بردارد به خاطر تلاش و همدلی آقای بصیرت و کارمندانش شرکت نیز به طور چشمگیری توسعه یافته بود و آقای بصیرت این ترقی و پیشرفت را مرهون تلاشهای فرهاد و دیگر همکارانش می دانست. صداقت تجربه و تحصیلات عالی سبب شده بود که آقای بصیرت اعتمادش به فرهادچند برابر شود و همین پیشرفت چشمگیر ش هم باعث شده بود تا اندازه ای غرور از دست رفته اش را باز یابد . در این مدت آقای بصیرت تلاش زیادی نمودتا همسر شایسته ای برای فرهاد پیدا نماید و دختران شایسته ای را به فرهاد معرفی نمود اما فرهاد خانه دلش از عشق شبنم ویران شده بود .وقتی که فرهادتوانست از پایان نامه اش به خوبی دفاع نماید و نمره قبولی از استادانش بگیرد از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. کسب این موفقیت ها باعث شده بود تا فرهاد بیش از گذشته به آقای بصیرت نزدیک تر شود .البته آقای بصیرت هم از پیشرفت علمی و کاری او خوشحال بود و همه این عوامل دست به دست هم داد تا او را به عنوان معاون خودش معرفی نماید . همه ی کارمندان به دیده ی احترام به فرهاد می نگریستند و او را به خاطر تلاش و پشتکارش تحسین می کردند.بیشتر کارهای شرکت به دلیل کهو لت سن و خستگی آقای بصیرت به عهده فرهاد بود . آقای بصیرت ماموریت های طولانی مدت را به فرهاد واگذار می کرد . در همین سفرها بود که فرهاد هر روز باتجربه تر از روز قبل می شد و در کوران زندگی آبدیده تر می شد . با وجودی که اکثر کارهای داخل و بیرون شرکت به دوش فرهاد بود و بعد از آقای بصیرت نفر دوم شرکت شده بود خوشحال بود اما احساس رضایت نمی کرد . چشمانش منتظر بود با وجودی که میدانست همه ی آمال و آرزوهایش خط بطلان کشیده شده اما هنوز نتوانسته بود دلش را راضی وقانع نماید . روزها براساس قانون نانوشته طبیعت می آمدند و می رفتند تا آنکه در یکی از همین روزها که فرهاد تازه وارد شرکت شده بود آقای بصیرت او را احضار کرد با خود فکر کرد که احتمالا دوباره ماموریتی درپیش است . واترد اتاق شد و هنگامی که بر روی یکی از مبلها نشست آقای بصیرت گفت: موضوع مطلب : پیوندها
لوگو آمار وبلاگ
|